نهاد حقوق بشر شقايق
براى شنيدن و ديدن موضوعات بيشتر با ما تماس بگيريد

شب بی فردا

با چمدانی در دست قلبی پر طپش قامتی شکسته وارد عمارتی قدیمی با درب بسیار بزرگ شدم. ایستادم گویی توانی در من نبود آیا این زندان است؟ چشمانم نگاه نمی کرد بلکه کنجکاوانه می بلعید، بوی عجیبی داشت ناآشنا وارد شدم از پشت شیشه هراسان داخل اتاقک نگهبانی را می کاویدم مردی پشت شیشه آمد لبخندی برلب بنظرم قیافۀ مهربانی داشت میانسال بود به او گفتم این کارت شناسایی من، از ایران آمده ام، صدایم لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد با نگاهش مرا دعوت به آرامش نمود نشانه هایم را یادداشت نمود و مرد نسبتاً جوانی با من همراه شد چمدانم را بدست گرفت، نگاهی عمیق داشت من به سختی نفس می کشیدم و حرف نمی زدم و وی در مسیر راه برای نشان دادن اتاقی را نشان دادن اتاقی که می بایستی شب را در آن بیتوته کنم مرد جوان با من حرف می زد، مرا دعوت به آرامش می کرد گفت اینجا شبیه هتل هیلتون تهران نیست اما امشب را بایستی تحمل کنی. خدای من چه بوی اوره ای، راهرو چقدر کثیف بود. بچه های کوچک در راهرو بازی می کردند و بدون خبر از همه چیز همه جا فریادهای شادی کودکانه سر داده بودند. بعضی از زنان رنگین پوست بودند.

بعضی از آنها زنان کُرد بودند که روسریشان را برسم زنان روستایی که هنگام نظافت خانه و یا شیردوشیدن موها را از پشت مهار می کردند بسته بودند. وارد اتاقی شدم بیش از۱۶ تخت درآنجا بود می خواستم از خشم فریاد بزنم ولی شرم اجازه نمی داد. مرد راهنما نگرانیم را حس کرد و دستی بر شانۀ من زد، نگران نباش تنها یک شب است، خداحافظی کرد با لبخندی ادامه داد فردا صبح بایستی به کمیسریا بروی برای مصاحبه در با صدای خشنی پشت سرش بسته شد، برای مدتی نمی دانم چقدر طول کشید مات و بی حرکت روی تخت نشسته بودم من کجایم؟ گویی اگر کلامی بر لب می راندم شب می شنید گویی گوش های شب می شنیدند و پوست شب با من حرف می زد. شب در کمپ پتی شاتو بیتوته کرده بود، رنگ شب در چشمهایم لانه کرده بود بوی خاصی فضای کمپ را اشغال کرده بود، در قسمت مجردین بوی شاش همه جا را پر کرده بود شب غلیظ بود و بوی شوره زار می داد. شب بوی ناامیدی، بوی یاس می داد. شب بیتوته کرده بود لای دیوارهای کمپ پشت پنجرۀ اتاق من، چه خواهد شد؟ امشب با چه کسانی در این اتاق خواهم بود؟ خوابم نمی آمد و چشمانم را به شدت می خاراندم.

انگار توی چشم هایم خرده شن بود عجب شبی است امشب بلند شدم نباید ضعف نشان دهم درب اتاق را باز کردم باران می آمد بخود گفتم افتادم توی گرداب چرخیدم و چرخیدم به این گوشه دنیا پرتاب شدم. شب بوی داغان شدن، بوی فریاد، بوی مرگ، بوی رگ دست می داد. دلم می خواست فریاد بزنم و تکرار کنم آیا هم زبانی نیست که غم دل را با او بگویم، صدا از درون مغزم می آمد درون کاسه سرم می پیچید ولی بر لبانم مهر سکوت زده شده بود صدا از درونم مرا به بردباری دعوت می کرد همه عمر در خواب بودم همه عمر خواب آوار، مرگ، تعقیب و گریز ولی هرگز ترس بر من چنین مستولی نگشت، گوش کن دیگر از پرسیاوشان هم اثری نیست و اگر هم هست شاید بسیار اندک و شاید من نمی دانم چه می توان گفت!؟ و چه می شود کرد!؟ دیگر کسی نیست به عشق واقعی دل دهد و شیرین ها هم رفتند دل به دیار ناکجا آباد سپردند. این جا کجاست آیا همان ناکجا آباد است که سراغش را در خواب و بیداری می گرفتم نه اینجا بوی زندگی نمی دهد به حیاط نگاه کردم لامپ روشن بر زمین خیس سایه افکنده بود.

رهروان با شتاب مصافت اتاقک نگهبانی را تا سالن می دویدند که کمتر خیس شوند. در راهرو قدم می زدم و به فردا می اندیشم آه . . . فردا چه خواهد شد. به اتاق برگشتم با همان لباس روی تخت افتادم هرچه سعی کردم خوابم نمی برد در روی پاشنه چرخید دخترکی بلند قامت رنگین پوست وارد اتاق شد بی اختیار سریع نشستم جلو آمد شروع کرد با من صحبت کردن به انگلیسی به او پاسخ دادم که فرانسه نمی دانم به من خندید گفت من هم انگلیسی کم می دانم. صحبت های اولیه گفت و شنودی برای آشنایی جالب بود، به جایی می رسیدیم که هر دواحساس می کردیم واژه مناسبی پیدا نمی شود و با زبان اشاره با هم گفتگو را ادامه می دادیم، دختر جالبی بود او قهه قهه می زد و من زهر خندی بعد از اینکه کنجکاویش تمام شد احساس کردم بد نیست از او سوال کنم نامش چیست؟ چند سال دارد؟ اهل کجاست؟ اینجا چه می کند؟ هر پاسخ او مرا بیشتر از خودم شرمنده می کرد. به او گفتم فقط 13 سال؟ تو خیلی جوان هستی و اینهمه قوی!؟ به من خندید و گفت شعار من اینست دستهایش را از هر دو طرف مشت کرد و در هوا چرخاند گویی حریف می طلبد و بنوعی به من فهماند که اینگونه باید بود.
روی تختش دراز کشید و به سقف اتاق خیره شده بود گویی وجود مرا در اتاق حس نمی کرد بعد از چندی بلند شد موزیک را روشن کرد و با همه وجودش رقصید. چشمانم را روی هم گذاشته بودم و به فردا می اندیشیدم آه …. فردا چه خواهد شد؟ افکارم را باید جمع کنم آرام و بدون دلهره من درست دو برابر سن این دخترک را دارم، چه خواهد شد؟ قوی باش قوی بیاموز بیاموز تجربه کن حس نامطبوعی بود. بلند شدم دوباره به بیرون خیره شدم باران بند آمده بود پالتو را به تن کردم از اتاق وارد سالن و سپس وارد حیاط پتی شاتو شدم قصر سیاه، دیگر از اشک خسته ام، باید آفتابی گریه کنم آفتابی، نفسی ژرف کشیدم نیرویی دوباره در خود احساس کردم در مغزم به دنبال اشعار خیام می گشتم و زیر لب زمزمه کردم.

این غافله عمر عجب می گذرد دریاب دمی که پرطرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش ار پیاله را که شب می گذرد

از درب بزرگ رد شدم آرام در پیاده رو قدم زدم به اولین فروشگاه رسیدم دلار داشتم فروشنده پاکستانی بود گفتم می می خواهم فروشنده خندید و گفت: «یک شیشه شراب شیراز؟» خندیدم، شیراز! اینجا چه می کند؟! از کجا دانستی ایرانی هستم؟ خندید چهره تو. برگشتم به پتی شاتو این دفعه آشنا بود از درب نگهبانی رد شدم لبخندی از روی میل دستم را به نشانه صمیمیت بلند کردم و سرم را به نشانه حرمت پایین آوردم پاسخم را با لبخندی گرفتم.

در حیاط ایستادم و با دقت به اطراف نگاه کردم نه آنچنان که در وهله اول بنظر می آمد خشن و دردناک نیست به اتاقم رسیدم دیگر از هیاهوی کودکان و فریاد پراحساس آنان خبری نبود سکوتی سنگین راهرو کمپ را پر کرده بود آرام درب اتاق را باز کردم دخترک پشت میز نشسته و مطالعه می کرد شیشه می را نشان دادم و گفتم می خوری؟ خندید و از شادی چرخشی با شوق و فریاد زد بله، و من به او گفتم اما تو خیلی جوان هستی او به من گفت یواشکی گاهی با دوستانم می خورم لیوان آورد، به سلامتی هر کدام با زبان خودمان نوشیدیم دو نفری شیشه را خالی کردیم آهنگی گذاشت هر دو رقصیدیم هر دو به سختی حرف می زدیم ولی هر دو از زادگاهمان برای هم می گفتیم گویی بر لب بود هر آنچه دیگری در دل داشت. ساعت حدود دو بامداد بود صورتش را بوسیدم و هر دو سرحال با شعفی وصف ناپذیر از هم جدا شدیم. من روی تختم دراز کشیدم به سقف نگاه می کردم و این جمله « دون خوان » را تکرار نمودم. درمکانی که مرگ شکارچی آنست فرصت برای تاسف خوردن و تردید نیست فرصت فقط برای تصمیم گرفتن است. چشمانم به آرامی روی هم می رفت و بخود گفتم زندگی زیباست بیاموز همدلی از همزبانی خوشتر است، ارتباط همزبانی نمی خواهد. زیر لب زمزمه می کردم.

نویسنده
شرین اسفندارمز

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish. پذیرفتن ادامه