شکوه عشق ساوالان- داستانی بر مبنای واقعیت ش – الف

مقدمه : حکایت زیر واقعیت نهفتهُ خیل مبارزین اندیشمند و فرهیخته و وارسته ای میباشد که جان بر سر آرمانهای انقلابی خود گذاشتند .آرمانهایی که بمفهوم تغییر و تحول پیشرو بر حسب ضرورت تاریخ و عمدتا بر مبنای حق طلبی و عدالت اجتماعی بود .
باور حکایت زندگی کوتاه مدت اینان و جان باختن زود هنگامشان سخت و مسئولیت تداوم راهشان همواره بر گرده ی وجدان بشری بخصوص قشر روشنفکر در داخل و حتی در بُعد جهانی سنگینی کرده و خواهد کرد .
در ادامه ی این موضوع در تاریخ ایران خصوصا بعد از انقلاب مشروطیت تا بحال شاهد ایثار صادقانه و خاضعانه ای از زنان و مردان پیشاهنگی بوده و هستیم که با توجه به اهداف آرمانگرایانهُ مترقی خود ؛ علاوه بر نبردی بی امان و فرسایشی در همسویی با ضرورت حرکت رو بجلوی تاریخ ؛ در هاویهُ

( نبرد – یکی از طبقات جهنم ؟!)درونی نیز از تیغ و ستیغ گذشتند .
مدعییان بر آرمان انقلابی ؛ در دو جبهه نا باورانه بر باورهای خود پای فشردند و بر سر آرمانشان و تقابل با خواسته های احساسی و عاطفشان ؛ بخصوص عواطف خانوادگی وغرایز انسانی خود بی مزد و منت و صد البته گمنام جان گذاشتند و برفتند . هرچند که جویای نام و شهرت و اجر دنیوی و اخروی نبودند . اینان بی مزد و منت قدم در راهی بی بازگشت گذاشتند و اکثرا در شباب عمرآگاهانه در کوه و کمر و یا بسته بر تیرک و درفش وداغ و طناب دار؛ آوای حق تعیین سرنوشت سردادند و برفتند .
کاتب سرگذشت عمر کوتاه تنی چند از این سرفرازان تاریخ را با توجه بحضور خود در بین آنان به رشته ی تحریر درآورده و تقدیم میکند به ساوالانها و صالح ها و فاروق ها که جز خاطره ای کوتاه از زندگی مبارزاتیشان چیزی برجای نگذاشتند و حتی در مواردی دریغ از آرامکده ای .
و اساس انتخاب نام مستعار ساوالان بر یکی از شخصیتهای داستان براساس ذهنیت اسطوره سازی و تخیل نبوده ؛ بل عینیت گزیر ناپذیر شناخت نویسنده از وی و دیگریها بودکه سعی کرده صلابت و وقار و متانت و پایمردی شخصیت اصلی را بتمثیل کوهی نشان دهد که زاده ی آن دیار بود . ساوالان .
یادشان گرامی . راهشان پر رهرو .
* * *
دوست دارم کلمه ی ساو را در ترکی با پسوند “آلان “به معنای گیرنده پیام ؛ بپندارم . قله ی ساوالان همواره سفید پوش است و بدین خاطر علاقمندان کوه و طبیعت با عنوان عروس کوههای ایران از آن یاد میکنند . مردم منطقه ساوالان را مقدس شمرده و آنرا بدیده ی احترام مینگرند و بدین جهت عشایر و چوپانان ، با اعتقاد به مدفن سه نفر از پیامبران و یا مدفن زرتشت پیامبر؛ کوهپیمایانی را که از قله و دریاچه ی زیبایش برمیگردندبا بیان زیات قبول دستشان را بگرمی فشرده و روبوسی میکنند .
اما… اما اهالی شهر اردبیل کوه ساوالان را در هیبت عقابی بر فراز منطقه میبینند . پرواز عقابی که بالهای بلند بالای خود را بر آسمان رویای آنان گسترانیده و شاهدی بر درد و آلام و شادی روزگاران خود تصور نموده و صخره های سخت و تیزش را اُسوهُ نستوهی گمان دارند . و شاید هم حلول روح قهرمانانی چون بابک و بابکان را بر آن فرض متصورند .
قبل از انقلاب کمتر کسانی بر قله ی سلطان ساوالان صعود کرده بودند . ولی بعد از انقلاب گروه ها و نفرات متعددی پایشان بر آن باز شد . که البته در فعل نیز ساوالان حرمت و تقدس خود را حفظ کرده و دریاچه ی کم بدیلش میعاد گاه عاشقان داستان “” فانتزی عشق “” است .  اردبیل – ۱۳۸۵

********

“شکوه” برنج را آبکش کردو گذاشت تا دم بکشد و پشت اجاق گاز داشت مرغ سرخ میکرد . هنوز تا وقت شام فرصتی بود .
گذر زمان با فراز و نشیبهایش از آن دختر پرشور و شرر و شنگ و شرزه ی اواخر دهه ی پنجاه زنی جا افتاده و پخته ساخته بود که شادابی و طروات دوران جوانیش رو به افول مینمود . گفتار و عملش همواره با اعتماد بنفس و در امور مربوطه ی خود همواره تحکم خاص در لحن بیانش نمود داشت .
“حسرت” بناگهان وارد آشپزخانه شد .
— مادرم در این کتاب به نکته ی جالبی برخوردم .
“شکوه” آرام و خونسرد نگاهی به کتابی که در دست “حسرت ” بود انداخت . کلمه ی “چشمهایش ” اثر “بزرگ علوی ” در جلد کتاب مشهود بود .
— چه نکته ای دخترکم ؟
ماکان … مفهوم ماکان مادرم . شما میگفتید که همینطوری و اینکه کلمه متشخصی است این اسم را برای ماکان انتخاب کرده اید .
شکوه در لحظه میخکوب و برانگیخت ؛ در حالیکه سعی میکرد از کوره در نرود بنجوا طوری که دخترش نشنود، گفت : باز شروع شد

“حسرت ” سرفه ی سرماخوردگی اش را فرو برد و بدون تامل و با شور ادامه داد :
ماکان برگردان کلمه ی ناکام است .
شکوه کفگیر بدست مات و مبهوت و متحیر وا رفت و
سپس با اندکی مکث خود را جمع و جور و خشک و بی هیجان پرسید ؟
–چطور عزیزم ؟
شکوه خود راز نام ماکان را میدانست ؛ و همیشه در پرسش های فرزندانش سکوت کرده یا طفره رفته بود.
“حسرت ” ذوق زده بی امان ادامه داد که ماکان را اگر بر عکس بخوانی میشود ناکام .
” شکوه “با تاملی از سر ناچاری : خوب ؟
سردی باز خورد “شکوه ” اندکی از هیجان “حسرت “کم کرد . و این بار با تانی و شمرده گفت :
رمان ” چشمهایش” بزرگ علوی را میخوانم . ماجرا مربوط به دهه ی بیست و اوایل دههُ سی است . فرنگیس از خانواده ای متمول و برحّسب نسب وابسطه بدربار و ذی نفوذ سیاسی آن روزگاران است از سر تفنن در کلاس درس استاد نقاشی شرکت میکند . در شیطنتهای جوانی متوجه احساس عاطفی خود نسبت به استاد ماکان میشود و ماکان از این احساس فرنگیس در جهت آزادی آزادیخواهان در حبس استفاده میکند . تا اینکه استاد ماکان نیز متوجه احساس خود به فرنگیس شده و سعی میکند این رابطه را بگسلد. در نتیجه وی را از خود دور میکند و فرنگیس بعد از این فراق رهسپار کشور فرانسه میگردد .
” حسرت ” با مکثی دوباره ادامه میدهد : البته مادرم ؛ این خلاصه ی ماوقع است . فرنگیس به فرانسه میرود و بعد از ماجراهای زیاد و برخورد با سیاسیون خود تعبید دور از وطن دوباره به ایران برمیگردد .
اینجا “حسرت” نفسی تازه کرده و ادامه میدهد :
در باز گشت فرنگیس به ایران از استاد ماکان خبری نیست . اطلاع مییابد که تابلوهای ماکان توسط ناظم مدرسه ای سالانه بمدت محدود بنمایش گذاشته میشود . از آنطرف ناظم مدرسه از ارائهُ تابلوی مذکور در نمایشگاه امتناع کرده بود که شاید بدین طریق بتواند شخصی را که تابلو به وی منتسب است و میتواند رمز گشای تابلو باشد را بیابد . در اثنا حضور بازدیدکنندگان ؛ فرنگیس از آقای ناظم جویای تابلوی ” چشمهایش” میشود .
َ”حسرت ” که تا آنموقع تکیه به در آشپزخانه ایستاده بود ؛ روی صندلی پشت سر مادرش نشست و سرفه ای کرد و در ادامه : مادرم گوش میکنی .؟
شکوه با صدای بم فرو خورده : بله گوشم با شماست ..
“حسرت ” : خلاصه اینکه مادرم ؛ ناظم مدرسه که دنبال گشودن راز سر به مهر تابلوی چشمهایش بود ؛ با ارائه تابلو به فرنگیس وی را تشویق به تشریح تابلو میکند . تابلویی که بینندگان را در سالهای گذشته مجذوب خود کرده و رمز گشایی آن فقط با فرنگیس میتوانست باشد .
در اینجا “حسرت ” بدرستی حس کرد که مادرش معذب است ؛ و مطلب را بصورت زیر تمام کرد .
در آخر فرنگیس میگوید : آقای ناظم ؛ تابلوی “چشمهایش” در بوم دنیای استادماکان بر خلاف پندار همگان من نیستم . این چشمهای خالق اثر است . این چشمهای خود استاد است با تمام ناکامیهایش . در اصل ایشان تخلص ماکان را از برگردان کلمهُ “ناکام” برگرفته بود.
“حسرت ” در حالیکه مادرش را مینگرد دست به دهان میشود که سرفه کند و شکوه با بغض فرو خورده ای در گلو بدون اینکه تُن صدایش عوض شود : چه جالب .
بعد از مکثی کوتاه :عزیرم ؛ الان پدرت پیدایش میشود ، شام هنوز آماده نشده ؛ برو اتاقت من هم به کارم برسم .
“حسرت ” متعجب از واکنش مادرش : مامان مشکلی پیش آمده !؟
شکوه در هراس برملا شدن بغض در گلو سکوت را جایز دانسته بود . دخترش از صندلی آشپزخانه بلندشد تا با بوسه ای بر گونه ی مادر آشپزخانه را ترک کند که متوجه ترنمی در چشمان سیاه شکوه میگردد .
— مامان ؛ حرف ناخوشایندی زدم !؟
شکوه دستپاچه : نه ؛ چیزی نیست عزیزم . پلکم به داخل چشمم فرو رفت .
“حسرت ” از آشپزخانه خارج شد .
نام ” حسرت “را خود خواسته بود . نام “حسرت ” از حسرت یک دلباختگی بود . حسرت مردی که با اسب سفید خوشبختی در عنفوان جوانی به سال ۵۵ وارد زندگی اش شد ؛ و او را به قصر آمال و آرزوهایش نبرد . ساوالان شکوه را بر سر باور آرمانهای خود تارانیده بود .
آهای ..آهای ساوالان …های های های .کجایی …کجایی ساوالان ؟! با من چه کردی ؟ با خانواده ات چه کردی ؟ “آراز “چه شد ؟ ” آییل ” کجا ست ؟
آخ که چقدر دلم برای تو برای آییل و آراز و برای آن روزها حتی به بدخُلقیهای تو تنگ شده .
آخ ساوالان …ساوالان …
حال آنها کجایند ؟!
خودت کجایی؟!
شکوه در ماهیتابه را گذاشت و شعله ی اجاق گاز را کم کرد و روی صندلی میز آشپزخانه همانجایی که دخترش نشسته بود ؛ جای گرفت . دو دست قلاب بهم ستون پیشانی و لحظاتی برای تمرکز پلک ها بر هم گذاشت .

نام ماکان نیز گزیده ی خود شکوه برای پسرش بود. قصه ی تلخ ماکان ناکام را در رمان چشمایش برای اولین بار از زبان ساوالان شنیده بود . حال بعد از بیست و پنج سال دگر بار از “حسرت ” میشنود ؛ با این تفاوت که گویش دخترش با شور و هیجان و شعف خاص جوانی همراه بود ؛ ولی ساوالان در اوج جوانی شمرده و آرام و حزن انگیز و سر به زیر ؛ ناکامی خود در رابطه ی عاطفی با شکوه را به تمثیل استاد ماکان ناکام در رمان”چشمهایش ” به شکوه بیان نموده بود .
اینک این گفتار از زبان “حسرت” لرزه بر اندامش انداخته؛ آشفته و رمیده اش کرده بود . ساوالان در ضمیر “ناخود آگاه” شکوه آنچنان مسکن گزیده بود که با کوچکترین حرف و حدیث و اشاره و ایما نمایان میشد . گاها خاطرات تلخ گذشته برایش شیرین و گاه خاطرات شیرین چون حنضلی تلخ مینمود . زمانی با همان شکل و شمایل وقت جدایی ؛ ژولیده و سیگار به لب از اعماق وجود شکوه در هیبت خوابهای آشفتهُ کابوس وار با لبخندی گنگ در فضایی تیره و تار بر میخاست ؛ و گاهی دیگر لام تا کام ساکت با تبسمی تلخ به مصداق دریایی آرام در ژرفنای چشمهای سبز رنگش در آخرین دیدار ظاهر میگشت .

***
درسحرگاه یکی از روزهای شهریور سال ۱۳۵۵ساوالان و فاروق در گاراژ تبریزنو اردبیل واقع درتقاطع چهار راه سیمتری با خیابان پهلوی سوار بر اتوبوسی منتظر تکمیل مسافران شدند. مسافرین عازم تبریز بودند و دفتردار میانسال مو جوگندمی لیستی بدست با صدای گرفته’ دو رگه اسامی مسافرین غایب را میخواند و جوانکی لاغر اندام با موهای فر ژولیده و چشمهای ریز پف کرده از بی خوابی ؛ بی رمق در حالیکه سیگار گوشه ی لبش بود ؛ مشغول جابجایی ساک و چمدانهای مسافرین در قسمت بار بود.
فاروق نگران جا ماندن خاله اش بهجت و دختر خاله اش بود . …….

********

دفتردار مو جو گندمی میان سال سیگار لای انگشتان دست چپش را بر لب گذاشت و با اظهار گلایه از دیر آمدن دو نفر علامتی روی کاغذ لیست زد .
— بفرمایید بالا خواهر ؛ بفرمایید . دیر کردید . بفرمایید . مسافرین با شما تکمیل شده. اتوبوس الان حرکت میکند ؛ بفرمایید .
خانمها در شُرف بالا آمدن از رکاب دوم اتوبوس بودند که ناگهان فاروق به حالت احترام از جایش بلند شد ؛ ساوالان فاروق را نگریست و به تبعیت از دوستش از صندلی برخاست .
در این اثنا فاروق با تبسمی : سلام خاله بهجت .
بهجت با دخترش ” شکوه ” جلوی صندلی فاروق در پشت صندلی راننده وا ایستادند .
— سلام فاروق جان . خوب هستی ؟ دیر کردیم خاله ؛ باعث زحمت شما هم شدیم .
شاگرد راننده بیحوصله و مودب گفت :
مادر لطفا بروید سر جای خود بنشینید . داریم راه میافتیم . آره ؛ پشت صندلی این آقایان ( با اشاره ی دست به ساوالان و فاروق ) بنشینید . آره . شماره ی صندلی شما همان است .
بهجت کنار کشد تا دخترش سمت شیشه بنشیند . شکوه حین نشستن با فاروق حال و احوال کرد و سری به ساوالان تکانید .
فاروق رو به بهجت سر بر گردانید : خاله اینجا بالای چرخهای اتوبوس است ، ممکن است شما اذیت شوید ؛ عذر میخواهم که جلو نشستیم . باز اگر تمایل دارید بفرمایید جلو بنشینید .
بهجت با تبسم : نه خاله جایمان خوب است شما راحت باشید ؛ خدا خیرت دهد .
فاروق در حالیکه عینک خود را با گوشه تیشرتش تمیز میکرد : خاله بهجت ایشان (با اشاره ) دوستم ساوالان هست ؛ همانکه گفته بودم .
بهجت و دخترش رو به ساوالان دوباره سری بهم تکان دادند . ساوالان که دوباره ایستاده وسرش را بسوی آنها برگردانیده بود ؛ قبولی شکوه در دانشگاه رضاییه را تبریک گفت .
شکوه دختر خاله ی فاروق در کنکور سراسری از رشته ی مامایی دانشگاه رضائیه پذیرفته شده بود . از آنجاییکه فاروق هم در همان دانشگاه سال سوم رشته ُ پزشکی تحصیل میکرد ؛ قرار بر آن گذاشتند که بهنگامهُ ثبت نام با وی به تبریز و از آنجا به رضائیه بروند ، و بدین ترتیب فاروق برای آنها نیز بلیط تهیه و با خودشان همسفر کرده بود .
شاگرد راننده در اتوبوس را بست و صندلی خود را مرتب کرد . راننده ی درشت هیکل با سیبل پرپشت آویز به لبها و شکمی بر آمده با چشمان وزغی یا علی گویان پشت فرمان نشست و اتوبوس نالان و آرام در گرگ و میش سحری اردبیل بعد از سوخت گیری در پمپ بنزین روبروی ادارهُ دخانیات بحرکت خود ادامه داد
راننده اتوبوس نوار کاست موزیک را در ضبط صوت ماشین گذاشت و دست به پاکت تخمه شد . شخصی از صندلیهای پشت اتوبوس با صدای جیغ واری فریاد زد :بر “محمد و آل محمد ” صلوات .
راننده صدای ضبط را کم کرد . به سلامتی آقای راننده و خانواده اش صلوات . برای سلامتی خودتان صلوات .
صدای ضبط صوت دوباره بالا رفت و خنیاگر خواند : دنبال تو بودم که یکی حلقه به در زد .
و ساوالان سر به گوش فاروق : نمیدانستم دختر خاله ای به این خوشگلی داری . تا بحال کجا بود؟
فاورق غضبناک نگریستش .
— فانوس بدست دنبال تو می‌گشت.
ساوالان به آرامی خندید و عینک خود را با انگشت سبابه بر روی دماغ عقابی خود تنظیم و دو بازو تو در تو روی سینه سعی کرد پلک روی هم بگذارد .
فاروق نیز عینک قاب کائوچویی سیاه رنگ خود را تا کرد و در جیب کاپشن خود گذاشت و در حالیکه احساس سرما میکرد دستها در جیب کاپشن خود به عالم خواب و بیداری رفت .
بعد از ساعتی ؛ جوانک کمک راننده در حالیکه خورشید با طنازی سیمای خود را با انواع رنگهای نارنجی برخ میکشانید اعلام کرد : آقایان و خانمها ؛ شهر سراب است ؛ نیم ساعت برای صبحانه .
دقایقی دیگر ، اتوبوس جلوی قهوه خانه ای ایستاد و راننده ترمز دستی را چند بار بالا پایین کرد ۰ مسافران خواب آلود با کش و قوس دست و بدن از صندلی هایشان با رخوت برخاسته و از اتوبوس پیاده گشتند .

شکوه از پشت میز آشپرخانه برخاست و از قوری چای که دقایقی پیش برای دم گذاشته بود لیوانی چای ریخت و در حالیکه آنرا بین دستانش گرفته بود دوباره بر صندلی میز آشپزخانه نشست . بی هوا فوتی بر آن دمید و خیره بر گلهای سرخرنگ لیوان به دور دستها رفت .
شکوه : من همراه مادرم در حالیکه چادر شب اش را بر سرش مرتب میکرد برای صرف صبحانه از اتوبوس پایین آمدیم . تو و فاروق پشت سر ما پیاده شدید . آفتاب سر زده بود و نسیم سحری در آخرین ماه تابستان رخساره های خواب آلود را مینوازید و حس سرمای مطلوبی را برجسم و جان مسافرین جاری مینمود . درآن سپیده دمان داخل قهوه خانه حین صرف صبحانه بی اختیار ترا نگریستم . با آرامش و وسواس خاصی لقمه های کوچک سر شیر و عسل را با فطیر محلی در حالیکه خیره به میز صبحانه بودی به تانی میجویدی و بعد یک غلب چای شیرین . در لحظه ای به من نگریستی و من سرخ و سفید شدم و دستپاچه نگاهم را از تو برگرداندم . سعی کردم که دیگر نگاهت نکنم حتی بی اختیار هم نگاهت نکنم .
بعد از ثبت نام در دانشگاه رضائیه ، شکوه و مادرش به اردبیل باز گشتند و قرار شد فاروق بماند تا خانه ای یا حداقل اتاقی مناسب برای شکوه دست و پا کند . ساوالان هم دوستش را تنها نگذاشت .
شکوه : مامان ؛ وقتی خانه نبودی فاروق از رضاییه زنگ زد ؛ گفتش که طبقه دوم خانهُ مستقلی را دیده اند که فقط راهروی مشترکی با صاحب خانه دارد . دو روز فرصت داده اند ؛ اگر دیر بجنبیم مستاجرین دیگری طالبش هستند .
فردای همان روز راه افتادند و اینبار شکوفه خواهر کوچکتر شکوه نیز همراهی شان کرد .
فاروق رو به زن صاحبخانه : خانم ایلخانی ایشان خاله ام هست ؛ وبا اشاره به سمت دخترها گفت : این شکوه دختر خاله ام و مستاجر شما و این یکی هم شکوفه خواهر کوچکترش . در ادامه با تبسمی افزود شاید دو سال دیگر شکوفه نیز مستاجرتان شود .
خانم و آقای ایلخانی هر دو آموزگار بازنشسته بودند . خانم ایلخانی با گیسوان صاف بلند جوگندمی که از دو طرف بافته و از پشت سر آویخته بود ؛ چهرهُ سفید کشیده با اندک افتادگی پلک و چینی چند بر پیشانی و گوشه ی چشمان نافذش با ملاحتی ذاتی خندان با تک تکشان دست داد . قدی متوسط و اندامی ظریف با اندک چروکی در گلو با فرورفتگی در خط لبخند ؛ حکایتی از زیبایی و دلربایی در دوران جوانی داشت و حدود شصت ساله بنظر میرسید
— خیلی خوش آمدید . خانه خودتان است .
بعد از تعارفات اولیه و بازدید بهجت و دخترانش بهمراه فاروق از طبقه بالا ؛ و اتمام شرط و شروط و اجاره بها و ثبت قرارداد دستی فیمابین ؛ خانم ایلخانی با تبسم دلنشینی جویای بردار سر زبان دار فاروق شد که خانه را بدون پیش پرداخت برای دختر خاله اش رزرو کرد . ودر
ادامهُ سوال خود افزود : شما بر خلاف برادرتان ساکت و آرام و کم حرف و خجالتی بنظر میرسید !
شکوه زیر چشمی عکس العمل فاروق را نگریست .
فاروق با خندهُ کوتاهی : بله ایشان کار داشتند نتوانست خدمت برسه . عذر خواهی کرد . ضمناخانم ایلخانی؛ در واقع ایشان دوستم هست ؛ شش سال در دبیزستان همکلاس بودیم . ولی… خوب … دوستیمان در حد برادری است .
خانم ایلخانی با اندک مکثی گفت : من دبیر ادبیات بودم ؛ همواره به محصلینم تاکید داشتم : قدر این صندلی‌ها را بدانید که قیمتی بر آنها نیست . و بدنبال آن آهی کشید و شمرده ادامه داد ؛ هرچند که دوستی ها سرآغاز جداییهاست ؛ و بقول ” فروغ ” به پایان نباید اندیشید .
شکوفه پرسید ؛ فروغ کیست ؟
خانم ایلخانی نگاهی به شکوفه کرد و با تاسف سری تکان داد و گفت : این همه بخبری جوانان از بررگان شعر و ادبیات جای بسی تاسف است که شما مقصر نیستید ؛ سیاست گردانندگان مملکت بر پایهُ گسست روابط فیمابین روشنفکران و جامعه است . در این مملکت روشنفکر روشنگر جایگاهی غیر از زندان و درفش و دار ندارد . فروغ از شاعره های فرهیخه و وارستهُ و رها درخود و خرافات بود که اشعارش ساده و گویا و انگیزاننده است .بعضیها بیان میدارند که اشعارش بیشتر حس زنانه دارد ؛ ولی من مخالف این نظریه هستم ؛ متاسفانه در سال چهل و چهار بر اثر حادثه ای فوت کرد .
شکوفه متعجب از صراحت توضیح خانم ایلخانی زیر لب تشکری کرد و بدنبال این خانم ایلخانی بیان داشت که شوهرش بخانه نیست والا خیر مقدم میگفت. و شکوه و شکوفه را باری دیگر برانداز کرد .
— ماشاالله ؛ چه دخترهای های خوشگل خوش قد و بالا و محجوبی . چقدر هم شبیه هم اند و با پوزش رفت طبقه پایین .
خانه مورد اجاره در طبقه ای مستقل با یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی مجزا و تلفن مشترک و تقریبا مبله با پشت دری های توری صورتی رنگ بدل شکوه و مادرش نشسته بود .

اندکی بعد خانم صاحبخانه با سینی چای در استکانهای کمر باریک با نعلبکی و قندان پر نقل رضائیه در حالیکه دستی به کمر داشت از پله ها بالا آمد آنرا روی میز رنگ رو رفته’ چوبی گذاشت و در جواب تشکر با گفتن نوش جانتان وا نایستاد و برگشت به طبقهُ پایین .
بهجت از صاحبخانه خوشش آمده بود و به فاروق هم تاکید داشت که مراقب دخترش باشد . بعد پرسشی را که شکوه کنجکاوش بود از فاروق پرسید .
— دوستت کجاست ؟
— ساوالان کار داشت خاله بهجت ؛ عذر خواهی کرد . این خانه را او پیدا کرد. روابط عمومی خوبی دارد . به آرایشگر سر خیابان خیام سفارش کرد و او نیز بیست چهار ساعته اینجا را آدرس داد .
بهجت از رشتهُ تحصیلی ساوالان پرسید .
— سال سوم دامپزشکی است .
شکوه لیوان چایی را باری دیگر به دست فشرد و از صندلی برخاسته به اتاق مشرف به حیاط و کوچهُ شش متری واردشد . پرده کرکره را کناری زد . پشت شیشه پنجره ایستاد و در حالیکه جرعه ای چای میخورد با انگشتان دست دیگر شیشهُ بخار گرفتهُ پنجره را خط خطی و بعد خطوط منقوش را با آستین بلوز یقه اسکی دست بافت سرخ فام بتن پاک کرد .
برف میبارید .
تا چند روز بعد از شروع سال تحصیلی دانشگاه خبری از تو نداشتم ؛ ولی فاروق سرمیزد . مدتی با خود کلنجار رفتم که چطور سراغت را از وی بگیرم . تا اینکه او را درحال خروج از دَر اصلی دانشگاه بطور اتفاقی دیدم و بخود جرئت حال و احوال ترا کردم .
— کلاس دارد . معمولا بر سکویی در محوطهُ حیاط پشتی دانشگاه می‌نشیند .
نشسته بر سکویی دیدمت که غور کتاب بودی .
— سلام آقای ساوالان .
سرت را بالا کردی، مرا نگریستی ، متحیر و مسرور کتاب مجلد را سریع بستی و از سکو بلند شدی . با اشاره به سیگار میان لبهایت گفتم : به قیافه ات نمیآید !
— سلام . نه .
سیگار را از گوشه ی لبت بگرفتی و زیر پا له اش کردی و با شرمساری ادامه دادی .
— همینطوری هوس کردم .
بعد خندیدی که ندید بگیر و گفتی : شکوه خانم بفرمایید بنشینید .
با اندک فاصله ای از تو نشستم .
— کلاس داری ؟
— بله . دو ساعت دیگر .
هنوز دست پاچه مینمودی . پرسیدی که از خانه و صاحب خانه راضی هستید ؟
— بله ممنون راحتم .زحماتم با شما و فاروق است . صاحبان خانه هم آدمهای آرام و بی آزاری هستند . مادرم مرتب تلفنی با خانم ایلخانی صحبت می‌کند؛ یعنی رفیق شده اند . باهم درد دل میکنند .
نگاهم کردی . نگاهت کردم و نگاهها برای چندمین بار در طول آشنایی در هم گره خورد . عینک کائوچی را برای چندمین بار با انگشت اشاره روی دماغت جابجا نمودی . بعد ها پی بردم هر وقت استرس ویا هیجان زده ای مرتب عینکت را بر دماغت جابجا میکنی .
— دست پاچه بنظر میرسی ؟
خندیدی : نه …نه . مشکلی نیست . راستش از حضور اتفاقی شما غافلگیر شدم .
— زیاد هم اتفاقی نبود . راستش سراغ شمارا از فاروق گرفتم ؛ احتمال داد که اینجا باشید . خودش میرفت منزل .
–بله باهم بودیم . بهرحال ممنونم که یادی از من کردی .
برای چای درکافه تریا دعوتم کردی .
خندیدم و گفتم : مهمان تو . تو نیز خندیدی .
در گوشهُ دنجی با سفارش چای و کیک نشستیم .
در مرور خاطره ی آنروز بنظرم آمد که سعی داشتی کتاب و جزوات دانشگاهی راکه در لا به لای آنها کتاب جلد شده با روزنامه ای بود دور از دسترس و نگاهم من قرار دهی . دستت روی جزوات و کتاب در بین جزوات .
عینکت را برداشتی و با گوشهُ تیشرت آجری رنگت که بر آن کاپشن شمعی کرم رنگی بتن داشتی شروع به تمیزکردن شیشه های آن نموده و سپس روی میز گذاشتی ؛ لیوان چای را بدست گرفته نگاهم کردی . من نیز خیره ات شدم . موهای فر ژولیده و ریش تقریبا بلند نامنظم با کفش‌کتانی سفید ساق بلند چینی و شلوار جین ؛ ترا برایم جذاب تر مینمود .
پرسیدی ؛ دانشگاه را چطوری میبینی ؟
–فعلا چند روزی بیش نگذشته . نمیتوانم نظر خاصی داشته باشم . ولی بهرحال جاذبه و تفاوتش با دبیرستان ملموس است .
لیوان چایی را بین دو دستت فشردی ؛ دوباره بهم نگریستیم . و ادامه دادی .
— شکل فضای عمومی دانشگاه در کل ورای محیط دبیرستان است ……

Comments (۰)
Add Comment