در شیراز متولد شدم. خانه ای با چهار اتاق نسبتا بزرگ، با پدر و مادر و سه خواهر و یک برادر. روزگار می گذشت بسیار باهوش بودم و یکی از بهترین دانش آموزان دبستان بحساب میامدم. معلم ها هم مرا بسیار دوست داشتند. کلاس دوم ابتدایی را براحتی و آسودگی خیال به پایان رساندم و اوایل کلاس سوم بودم که پدرم بر اثر بیماری فوت کرد و خانه ما مالامال ماتم شد. با همه کودکیم بزرگی فاجعه را خوب درک می کردم مادرم زن زیبایی بود بسیار زرنگ و گاهی اوقات خیلی بی ادب به نظر می رسید.
و کمی شوربختانه از نظر درک و بهره هوشی پایین تر از حد بود، آهسته آهسته بوی فقر در خانه ما پیچید. شب لنگرگاه خود را در خانه شادی ما همیشگی ساخت. آهسته آهسته اسبابهای خانه فروخته و خرج ما شد بطوریکه از پرده ها و قالی های خانه دیگر اثری نبود. مادرم مجبور شد برای اینکه سایر فرزندان را پشتیبانی کند که از گرسنگی نمیرند شوهر کند و راهی فیروزآباد فارس شود. عجیب است که فقر حتی عاطفه را از بین می برد گویی شوهرش گفته بود که می تواند مسئولیت فقط سه فرزندش را بدوش بگیرد که مادرم با التماس از او خواسته بود که رحم کند و فرزند چهارم را هم قبول کند پنجمی را نمی آورم و پنجمی قرعه بنام من که در آن زمان نه ساله بودم زده شد. از مدرسه برگشتم خانه خالی و هیچ اثری از مادر و خواهر و برادرم نبود به کنجی نشستم از درد غم بخودم می پیچیدم دستهای نحیفم را مشت می کردم و به دیوار می کوبیدم و اشک می ریختم تنها غریب و بیکس در حیاطی بزرگ و نمور تنهاتر از خدا شب شد هنوز برق به شیراز نیامده بود از وحشت به کنجی پناه بردم و لحاف مندرسی را بر سر کشیدم از هر صدایی لرزه براندامم می افتاد و از قصه هایی که برای به خواب رفتن ما در زمان سبز زندگیمان از جن و پری مرد آزما به سویم می آمد و حال دیگر بصورت اشباح متحرک بود دیگر لذتی نبود که همه چیز و حشتناک و واقعی می نمود و در همان حال از گرسنگی دلم مالش می رفت و غم بیکسی و تنهایی ترس و غمی که قلبم را مالش دردناکی می داد. که آیا من فرزند آن مادر نبودم! بوجودم خنجری می زد و زخم خورده بخود می پیچیدم. آیا این شب را پایانی نیست از گرسنگی و خستگی و وحشت نمی دانم چه مدت، که خواب ناگهان مرا در ربود. زمانیکه چشم هایم را باز نمودم آفتاب همه جا را روشن کرده بود دیگر از آن سایه های هولناک اثری نبود بلند شد، چشمهایم را مالیدم، آفتاب!! خدای من هوا روشن شده گیوه هایم را بپا کردم گرسنه بودم سفره را باز کردم چند تکه نان خشک در گنجه را باز کردم شاید چیزی برای خوردن بیابم نه اثری نبود هیچ چیز جز مشتی کشمش با ولع همه را در دهان ریختم نمی جویدم که می بلعیدم شکمم از قار و قور لختی آرام گرفت، به حیاط رفتم تنها هیچ کس نیست شاید مادر برگردد در حیاط با بغض نام خواهرانم را فریاد می زدم ولی بازگشت صدای خودم بود صورتم پهنۀ اشک شده بود آب بینی ام را با سرآستینم پاک می کردم دوباره به مانند محکوم به مرگی به گوشه خانه چپیدم، نمی دانستم چه باید بکنم کودکی نحیف، صدای در مرا بخود آورد فریاد شوق، آمدند، نعره زنان بال درآوردم به طرف در آنسوی در قامتی با چادر مشکی پشت درب ایستاده بود خدای من او مادرم نیست! زن همسایه ما بود ماه طلعت زنی مهربانی که فرزند نداشت در واقع بقول مادرم اجاق کور بود شوهر دومش از زن اولش دو پسر داشت ماه طلعت مرا خیلی دوست داشت آمد گفت منوچهر پسرم تنهایی چرا نیامدی پیش من چرا با مادرت نرفتی؟ گویی فرشته نجاتم آمده گویی خدایم بود که خود را به من نمایاند با گریه و شیون بهش گفتم ماه طلعت ننه ام شوهر کرده منو تنها گذاشت و رفت دیشب از ترس داشتم میمردم ماه طلعت اشک هامو پاک کرد گفت ننه جون غصه نخور خدا بزرگه من تنهات نمی گذارم ولی میدونی که منهم مشکل دارم باید یه جوری دل آقامون رو بدست بیارم. تا بتونم اقلا یک وعده غذا را بهت برسونم ماه طلعت به دادم رسید. بعد منو صدا کرد و گفت منوچهر ننه جون حالا بیا بریم آقا خونه نیست بیا عزیز صبحونه بخور منکه بنا به گفته مادرم هیچ چیز از دست کسی قبول نمی کردم با تعارف ماه طلعت خانم دنبالش راه افتادم کوچه ما بن بست بود و سه تا حیاط توی این کوچه قرارداشت خانه ما و خانه بیک امنیه که با زن و ۶ تا بچه اش زندگی می کردند و خونه ماه طلعت وارد خونه ماه طلعت شدم. توی حیاط گلیمی کنار حوض پهن کرده بود کنار منقل قوری چای به راه بود، صبحونه را خوردم ماه طلعت گفت منوچهر من به آقامون می گم که تو می تونی به من سواد یاد بدی چون آقا دوست داره که من سواد یاد بگیرم با این بهونه تو میتونی آهسته آهسته بیایی تو خونه مون و شبها هم پیش من بمونی تا ببینیم خدا چی پیش میاره از پیشنهاد طلعت خانم قلب یخ زده من گرم شد انگار دست گرمی دردهام را هی کم و کمتر می کرد. نزدیک ظهر که شد ماه طلعت خانم یک کمی آبگوشت توی یک کاسه ریخت و یک دونه پیاز و یک تکه گوشت و نون، گفت منوچهر زودتر برو تا آقا نیومده برو خونه من دوباره میام سراغت با خوشحالی دوباره به خونه برگشتم نمی دانم چرا فکر می کردم که باید این غذا را دو وعده کنم برای امروز و فردا یک کمی از غذا خوردم بقیه اش رو گذاشتم توی گنجه برای فردام، خوابیدم دیگه حوصله نداشتم برم با بچه های توی کوچه الک دولک بازی کنم. رمقی در خودم نمی دیدم یک چوب برداشتم و دور خانه چرخ می زدم و مادرم را نفرین می کردم آهسته آهسته خسته شدم دوباره خوابم برد. دستی بر روی شانه ام آهسته و با مهر می گفت منوچهر ننه جون بلند شو خدا کمکش را کرد پاشو ننه جون بریم خونه خودمون اینجا تنهایی وهمت می آید، چشمهامو باز کردم صورت مهربون ماه طلعت رو دیدم از خوشحالی پریدم ماچش کردم. دستمو گرفت و به خونه شون برد آقاشون زیر چشمی نگاهی کرد ماه طلعت همون طور که دستمو توی دستهاش گرفته بود کمی فشار داد و به آقاشون گفت حاج آقا منوچهر سلام کرد و من با خجالت سرم را آهسته به نشانه سلام پایین آوردم صدام بسختی از گلوم بیرون میومد. نکنه بگه نه، نکنه بگه برو بیرون هزار سوال توی مغزم دور می زد که دیدم حاج آقا گفت ماه طلعت حالا چرا نمی آیین تو اتاق دم در چرا وایسادین و دستشو به نشانه اجازه ورود بسوی من و ماه طلعت اشاره کرد. خدا راشکر، به خیر گذشت ماه طلعت سفره را انداخت بوی غذای گرم، مواظب بودم کار خطایی نکنم که باعث عصبانی شدن حاج آقا بشه آن شب حاج آقا با من خیلی مهربونی کرد برام چای ریخت و گفت شنیدم که تو خیلی با سوادی میتونی به ماه طلعت سواد یاد بدی من با خوشحالی گفتم آره آره که می تونم و بعد ماه طلعت ظرفها را جمع کرد و منم کمکش کردم بعد دیدم که ماه طلعت برام یک جا پهن کرده بود و من زیرچشمی حاج آقا رو می پاییدم ماه طلعت از شوهرش ورقه خواست و یک نی با مرکب که از همون شب درس دادن به ماه طلعت شروع شد. ناگفته نمونه که ماه طلعت همه تلاششو می کرد که درس یاد بگیره و دیگه من خونه مون نرفتم و همون جا پیش اونا ماندم. ماه طلعت حسابی خوندن و نوشتن را یاد گرفته بود و من کلاس سوم را هم با موفقیت به پایان رساندم. تابستان چهارم که شد رفتم توی یک قهوه خانه و کارم این بود که صفحه خواننده ها رو روی گرامافون بگذارم کار سختی نبود ولی به پولش برای لباس و وسایل مدرسه احتیاج داشتم اما شوربختانه یک روز بر اثر بی دقتی فنر گرامافون را شکستم و این مسئله باعث شد که صاحب قهوه خانه من را حسابی کتک زد و از کار مرا اخراج کرد. با گریه به خونه برگشتم ماه طلعت گفت منوچهر ننه چی شده با بغض و سرآستین آب دماغمو پاک کردم گفتم فنر گرامافون شکست صاحب قهوه خونه فحشم داد و کتکم زد و بیرونم کرد مزد هفته پیشم رو هم نداد. ماه طلعت گفت: ماه طلعت قربونت ننه چرا گریه می کنی منکه هنوز نمردم رفت توی پستوی خونه و سر صندوق را باز کرد چادر چاق چوشو روبنده زد دستمو گرفت برد لب حوض صورتمو شست و سرم را شانه ای زد و پاهایم را که حسابی توی گیوه بو می داد شست و خشک کرد رفتیم بازار برام همه چیز خرید کیف و گیوه نو شلوار و کلاه نمدی. لباس گرم بعد هم یک سکه بهم داد و گفت برم هرچی که دلم می خواهد بخرم از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم درست مثل همون موقع ها که پدر زنده بود، رفتم تو کوچه تو جیبام پر کردن نخودی و کشمش دوباره اومدم تو کوچه و با بچه ها بازی کردن چه روز شیرینی بود انگار همه چیز قشنگ بود تو دلم از خوشحالی می لرزید. شب که شد حاج آقا اومد گفت ماه طلعت خواهرش پیک فرستاده که بری بوشهر گفتم ماه طلعت یک مهمون امانتی داره گفت عیبی نداره میدونه که کیه، پسر خدا بیامرز کلی محمد امینه است، گفته منوچهر رو هم با خودش بیاره، آره خداجون یک سفر پیش اومده بوشهر می ریم. بوشهر رو می بینم یک هفته بعد منو طلعت خانم راهی بوشهر شدیم توی راه همش طلعت خانم مرا ناز و نوازش می کرد ننه منوچهر جون خواهرم مثل خودمه مهربونه یک وقت غریبه گی نکنی ننه ها، سرم را روی پاهاش می گذاشت و با موهام بازی می کرد. من تو خیال خودم می گفتم ننه ماه طلعت اگر بزرگ شدم کاره ای شدم میام می برمت بازار برات طلا می خرم می برمت کربلا می برمت امام رضا هرچی دلت خواست برات می خرم برات همه کار می کنم ولی فقط در خیالم دور می زد و خجالت می کشیدم بهش ابراز کنم. بعد از چند روز به بوشهر رسیدیم یک هفته اول خیلی بهم خوش گذشت ولی از آنجا که آدم بدبخت همیشه بدبخته به بیماری آبله دچار شدم از تب بیهوش می شدم و هر کاری ماه طلعت کرد چاره درد من نشد. خواهرش وحشت کرد و گفت بی عقلی کردی تا نمرده ببرش شیراز خلاصه دوباره بخت از من روگردون شد. ماه طلعت دلش نمیامد که منو تو خونه رها کنه ولی شوهرش ترسید و گفت ماه طلعت اومدی ثواب کنی داری کباب میشی زن حسابی اگر مرد تو باید جواب پس بدی بعد از یک دعوای مفصل ماه طلعت جسد بیهوش و تب دار من را توی خانه گذاشت و رفت، از شدت تب بیهوش بودم نمی دانم چه مدت که فردا صبح ماه طلعت با شوربا به دیدنم آمده بود صورتش از اشک خیس شده بود بسختی حرکت می کردم برام از حکیم دوا گرفته بود جوشانده به من داد لباس ها مو که از عرق خیس شده بود عوض کرد. به زور شوربا به من خورانید نزدیک ظهر از ترس حاج آقا خداحافظی کرد و گفت منوچهرجون دوباره میام پیشت. با همه بچگیم می فهمیدم و دوستش داشتم و توی همون حالت مریضی از خدا می خواستم که عمر با عزت بهش بده.
بیماری من سه ماه طول کشید و خوشبختانه رفته رفته بهبود پیدا کردم روزی سه چهار بار ماه طلعت میومد پیشم دیگه از حیاط و چهار اتاق خالی ترسی نداشتم و همه چیز را برای خودم قابل قبول می دانستم، یک روز که حالم دیگه حسابی خوب شده بود رفتم بیرون توی راه صاحب قهوه خونه رو دیدم گفت آقا منوچهر چطوری بهش سلام کردم و گفت اگه دوست داری می تونی دوباره سرکارت برگردی انگار دنیا رو بهم داده بودن گفتم چشم اوستا گفت از همین حالا هم می تونی بیایی سرکار بدنبالش راه افتادم و دوباره کارم را شروع کردم ولی هنوز اثرات بیماری ضعف و بی حالی رو داشتم یک روز اوستام صدام کرد منوچهر دم در یک خانمی باهات کار داره فکر کردم ماه طلعت است با خوشحالی رفتم ماه طلعت نبود مادرم بود بعد از دو سال یادش آمده بود که فرزندی داره پرید مرا در آغوش گرفت گریه می کرد و می گفت پسرم پسرکم مادر بمیره و نبینه چقدر لاغر شدی حالم ازش بهم می خورد سعی کردم از خودم دورش کنم. ولی نمی دانم چرا اینکار را نکردم آره دوباره برگشته بود خونه و ماه طلعت ماجرا را برایش گفته بود، بگذریم آنسال هم کار می کردم هم درس خوندم و چون خواهر و برادرم هم در کنارم بودند بیشتر تلاش می کردم کلاس پنجم و ششم را گرفتم آهسته آهسته مردی شده بودم. خرج خونه و خواهرام را میدادم دوره دبیرستان را با هم با تلاش بیشتر تا کلاس نهم ادامه دادم. در این مدت هیچگاه ماه طلعت رو فراموش نمیکردم حالا چون ریش و سبیل دراورده بودم ماه طلعت ازم رو می گرفت. یک روز از سرکار خسته و کوفته آمدم دیدم در خونه ماه طلعت شلوغه و پرچم سیاه زدند سراسیمه جمعیت را کنار زدم وارد شدم دیدم که از چیز ی که همیشه می ترسیدم و حتی فکرش اشک به چشمانم میاورد بسرم آمده، ماه طلعت مرده بود خودم را به تابوتش می زدم و زمین را چنگ می زدم خداوندا انسان ترین موجود را از من گرفتی تا چهلم صورتم را نتراشیدم و لباس سیاه را تا یکسال بتن داشتم. یک روز شوهرش آمد و گفت ماه طلعت این نامه را برات نوشته و این بسته را برات گذاشته نامه را باز کردم خط زیبای ماه طلعت بود توش نوشته بود پسرم منوچهر سلام خسته نباشی از کار و درس، پسر عزیزم یک بسته به رسم امانت پیش حاج آقا گذاشته ام این نامه و اون بسته مربوط به تو است که وقتی درست تموم شد و خواستی زن بگیری هدیه ای من به تو برای همسر عزیزت است همیشه دوستت داشتم پسرم منو ببخش و از خدا می خواهم که مرا ببخشد من هنوز از اینکه تو را به بوشهر بردم و مریض شدی و مجبور شدم توی اون خونه بیکس و تنها رهایت کنم خود را نمی بخشم ولی فرزند عزیزم از تو می خواهم که مرا عفو کنی و از خداوند بخواه که مرا در این مورد مورد بخشش قرار دهد. پسرم در زندگی خدا را فراموش نکن طوری زندگی کن که بعد از مرگت مردم بتو رحمت فرستند آمین. بخدا می سپارمت. تمام صورتم پهنۀ اشک بود اشکی در عظمت انسانی فرشته خو تو مرا عفو کن مادر که برایم زندگی را و شهامت را هدیه کردی مدتها گذشت و من کلاس یازده را بپایان رسانیدم و به سربازی رفتم بعد از اتمام سربازی عاشق دختری شدم که خانواده ایشان هم مرا قبول داشتند.
بنابر وصیت ماه طلعت خانم شب خواستگاری سرجعبه را باز کردم توی آن یک گردنبند طلا بود و ۶ النگو سه تا انگشتری طلا و یک قواره پارچه سفید ابریشم اکنون که این داستان را نقل می کنم دو دختر دارم و یک پسر که شکر خدا سالمند هستند هر روز بعد از ظهر که می شود به همسرم می گویم فرش را کنار حوض بینداز و چای را دسته جمعی با هم بخوریم وقتی همسرم دستش را بطرف شیرسماور می برد النگوها را که در دستش می بینم اشک دیده گانم را پرمی کند. برایش فاتحه می فرستم و هرگز محبت بی دریغش را فراموش نمی کنم و لحظه ای نیست که من لحظاتی را که با او داشتم به دست فراموشی بسپرم. روانش شاد.
دردلم بود که بی دوست نباشم هرگز چه کنم سعی من و دل باطل بود
نویسنده
شرین اسفندارمز