نهاد حقوق بشر شقايق
براى شنيدن و ديدن موضوعات بيشتر با ما تماس بگيريد

فانتزی عشق – برگرفته از کتاب دست نوشته ها ” ش – ا ”

فانتزی عشق
اقتباس از پست خواهرم به سال ۱۳۹۵
قسمت اول …
—————–
یکی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود و حتی بالای گنبد کبود  کسی نبود . چرا دروغ بگویم ؛ اصلا گنبدی نبود که کبود باشد . خالقی و مخلوقی هم نبود . بخصوص مخلوقی  بنام انسان نبود تا خالقی  بنام الله  و یهوه و روح القدوس بیافریند .
هیچ نبود مگر آرامشی  بس دل انگیز فی مابین احساسات و عواطف . آنها خوش بودند بخوشی هم .
در  “فضا زمان صفر “جانداری نبود که قدرتی باشد؛ قدرتی نبودکه ثروتی انباشته گردد؛ ثروتی نبود که منافعی باشد  و منافعی نبود که به درگیری بیانجامد . همه  باهم در فضای   عطرآگین  عدم  در  برابری مطلق  میزیستند.
در روزی از روزهای  فانتزی ؛  کلماتی که  بعد ها بنام  احساسات  و عواطف و یا خصوصیات اخلاقی به مخلوق خالق که در اصل خودِخالق آفریدهُ مخلوق بود منتصب  گردید ، تصمیم به بازی گرفتند .
-چه بازی.
-قایم باشک.
های .های .های.
-کی چشم بگذارد..
دیوانه : من
دیوانه رو بدرخت تنومند اوهام  چشم  بر بست .
یک .دو.سه.
همه پخش و پلا شدند.
شادی و غم  دست در دست هم پایکوبان و دست افشان در لابلای درختان فرو رفتند. ترس و شجاعت رقاصان بر صخره ای بزرگ بالا  رفتند ، کینه و عفو  ؛  تواضع و خودپسندی ؛ خیانت و دنائت و بخل و کینه و حسد؛ عزت نفس  و سالوسی ؛ غرور و  تکبر و غیره  هلهله زن در مرغزاران و پرچینها  و استپ ها در افق دید ناپدید گشتند.
چه رفاقتی !
در زمان و مکان صفر همه جان فدای هم بودند.
و اما عشق دو دست به پشت  به آرامی و تانی و تامل و فکور به راهی جدا از همه میرفت .
— عشق   به طمانینه  قدم برمیداشت .
— عشق می اندیشید.
–عشق به چه می اندیشید..؟!
–عشق را هوای دیگری به سر است ؟
–عشق را چه به سر است ؟!
— هستی از نیستی .
— آفرینش .
عشق اندیشمند سنگلاخ ها و کوره راه ها و جنگل ها و دشتها و بیابانها و جلگه ها و اقیانوسها را در نوردید و از  افق دید  به فراسوی آن راه یافت .
*               *                    *
-نود و نه..صد. آمدم.
دیوانه این بگفت و چشم باز کرد .
دیوانه در زمانی نچندان کوتاه همه را از مخفیگاه شان بیرون کشید .
همه مسرور این بازی .
زیبایی رو به دیوانه :  عشق کجاست !؟
همه  زیبایی را نگریستند .
—  خواهد آمد .
–دیر کرده .
— شما باهم  میرفتید .
— وسط راه  از هم جدا شدیم میخواست تنها باشد. زیبایی این بگفت .
زمان مقتضی بگذشت و عشق نیامد و پیدایش نشد .
پس همه بجستجو پرداختند .
عشق ، آهای عشق.
عشق ، آهای عشق.
دیوانه و همه  ، همه جا را زیرو رو کردند و به تعداد سالهای   خیالی ؛ کوهها  و صحرا و دشت و دمن ها را گشتند و نشانی از عشق  نیافتند .
–عشق را نیافتند ؟!
–نه .
–نکند مرگ بر او  غالب گردیده ؟!
–مرگ چی هست؟
— به پایانی مرگ گویند .
–مگر برای ما پایانی است؟!
— بر همه  پایانی هست مگر بر عشق .
— چرا بر عشق پایانی نیست؟!
— کاتب اینچنین میخواهد .
همه غمگین و  وا رفته و وا مانده  سر به گریبان بعداز  سالیان دراز   از  جستجو  دست کشیدند . داستان گم شدن عشق  در  گذر زمان  سینه به سینه  نقل میشد تا اینکه بیان گردید ” اسطوره’ عشق  افسانه  است!! ”
–ولی عشق افسانه نبود .
–البته که افسانه نبود .
— عشق را کجا میتوان یافت ؟!
–عشق را در کوی عاشقان باید گشت .
— آن کوی کجا است ؟!
— آن کوی در اندیشه ها است ؛ و هرکسی را یارای ورود بدان کوی نیست .
— عاشق کیست ؟
— آنهاییکه ره عشق رفتند برنگشتند تا ز خود گویند . ولی
ولی آثار عشاق  را میتوان در لاله زار سرخ گون دشت  شقایق و بر پای صلیب و چوبهُ داران و بر فراز صخره های گلگون کوهساران ؛ بر نطع خونین جلادان و در جنگل سرخ یافت.

القصه دیوانه را  وقعی  بر این محاوره نبود ؛ “حماقت ” “شماتتش ” کرد  و خیل دیگران “مواخذه ” .
— من گوشم به این یاوه نیست ؛ پیدایش میکنم … پیدایش میکنم … من عشق را پیدا میکنم ؛ دیوانه این بگفت وجستجو را  ادامه  داد.
گشت  و گشت .  بسی زمان هم  بگذشت ولی اثری از عشق پیدا نکرد . اما دیوانه اراده کرده بود .  از پای ننشست .  از سنگلاخها و کوره راهها و از جنگلها و دریاها و حتی از افق دید هم بگذشت ولی ره بجایی نبرد .
در تداوم  این تجسس  در فراسوی” افق دید”  لحظاتی  را آرمید . پس از آنگاه   بی هوا چوب خشکی  از زمین برداشت  و  در  رویای اختلاط با عشق با نجوا ی  شعری از مولوی چوب را بر پرچین ها میکوبانید و میرفت .

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز  به سِر  هیچ مگو

بناگهان فریاد جگر خراشی از اعماق ازل  دیوانه را میخکوب و  هراسان کرد.
— وای چشمم ..وای چشمم.
عشق بود. با چشمانی خونبار از زخم چوب دیوانه از پشت پرچینی به  پاخاست .
عشق بعد از مدتها طی طریق  خواسته بود دمی بیآساید ؛که آنچنان شد و بعدها تصمیم  بر این گرفت که دیگر  هیچوقت نیآساید وبدین جهت عشق دیگر آرامش را بر خود حرام دانست و گفت : که من همواره  باید در راه باشم . اینچنین پویایی و دینامیسیم یکی از خصوصیات آن گردید .
بهر حال دیوانه متعجب و متحیر و حیران عشق را و چشم خونین عشق را نگریست . آن گاه نعره ای از ژرفنای وجود برآورد ؛  نالید و اشک ریخت.
خون چشم عشق بند نمیآمد. هیچ مرهمی بر خون چشم عشق کار ساز نشد . دیوانه غمناک دست عشق را بگرفت  و بنرمی و گرمی و نالان  گفت :منبعد بهر جا روی من همراهیت خواهم کرد .
اینچنین افسانهُ عشق و جنون پدید آمد . هر جا عشق رفت دیوانه  همپایش شد . پارادوکسی عجیب که ابعاد متفاوت آن با منطق عامیانه بهیچ وجه هارمونی نداشت.
از آن زمان تا بحال از چشمان عشق همچنان خون میتراود ؛ طوریکه  برکه ای از خون عشق در “فضا زمان صفر ” بوجود آمدکه تا بحال همواره میعادگاه ابدی  عاشقان  برای وضو است . از اسپارتاکوس  تا  بابک و حلاج ها . از صلیب شدگان تا  چوبه ی داران .
حلاج در تعبیرش گفت : عشق از ازل خونین بود و وضو آن درست نیاید الا بخون .
حافظ سرود :
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
…….
……
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ  مگوی
مولوی :
علت عشق ز علت‌ها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن

و شاملو :*
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد

* مرثیه در مرگ فروغ .
پایان   … ۱۳۹۵-۱۳۹۹

 

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

This website uses cookies to improve your experience. We'll assume you're ok with this, but you can opt-out if you wish. پذیرفتن ادامه